بهاره جون مابهاره جون ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

مامان و بابای منتظر نی نی

نظر نهایی دکتر

سلام مامانی دلم برات تنگ شده و دلتنگی همچنان ادامه داره مامانی یه خبر بد دکتر دیروز نظر  قطعیشو اعلام کرد و واسه مامانی قرص تیروئید نوشت البته گفت زیاد جای نگرانی نیست چون داری به سمت کم کاری تیروئید پیش میری و هنوز کم کار نشدی خوب شده زود فهمیدی بهم رژیم  غذایی داد که توش باید حتما میگو وماهی باشه اونم فقط از نوع جنوبیش چون یدداره وگرنه بقیه  رو گفت نخور فقط فقط جنوب تازه گفت کلم کلا هر نوع کلمی با ترب اصلا نخور سویام نخور منم که از ماهی ومیگو متنفر ولی به خاطر شما میخوام بخورم ببین به خاطرتت مامانی به چه کارایی دست میزنه خلاصه گفت سه ماه صبرکنید بعد اقدام کنیدالبته گفت مشکلیم نیست اگه...
2 آذر 1392

عزاداری بدون نی نی

سلام مامانی خوبی عزیزم مطمئنم اون بالا بالاها جات خوبه و خدای مهربون مواظبته دلم برات تنگ شده مامانی هر شب با بابایی میریم هیئت این کارهرسالمونه چون هیئت خونه مامان بزرگو بابابزرگته (مامان و بابای بابایی)ولی امسال واسم یه جوردیگس امسال یه جوردیگه میرم هیئت فقط تودلم ارزو میکنم زودی بیای پیشمونو باهم بریم سال دیگه هیئت امروز بابایی بهم گفت روز اول نیت کردی رفتی هیئت منم گفتم اره تو چی نیت کردی گفت اره ولی هر کاری کردم نگفت چه نیتی کرده ولی من میدونم بابایی هم نیت کرده ایشاله تا سال دیگه یه خبری باشه حالا یا تو دل مامانی باشی یا تو بغلمون یعنی میشه خداجون راستی مامانی یادم رفت بگم بابایی امسال میخواد گوسفند ...
2 آذر 1392

بوی محرم میاد

بوی محرم میاد خدایا ارزومه دست نی نیمو بگیرم با هم بریم هیئت امام حسین خدایا امیدمو ناامید نکن خدایا امسال محرم واسم یه جور دیگس خدایا حالم بده دلم گرفته خدایا کمکم کن بحق امام حسین تنهام نزار خدایا نزار ناامید بشم   ...
2 آذر 1392

ناگفته های زندگی مامانی و بابایی واسه نی نی

سلام عشق مامانی خوبی عزیز دلم بعد از اندکی تاخیر امروز دوباره اومدم واست بنویسم جیگر گوشه مامانی امروز میخوام از خودم و بابایی واست بنویسم از تموم چیزایی که تو این هفت سال تو  زندگی من و بابایی گذشته عشق مامانی بابایی از اول اول عاشق مامانی بود چون ما با هم نسبت فامیلی داریم بعد که اومدن خواستگاری با کلی اتفاقات ریزو درشت بالاخره منو بابایی اومدیم زیر یک سقف ما با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی خوب مثل خیلی از زندگیای دیگه دیگران واسمون خیلی مشکل ایجاد کردند مامانی نمیدونی جه جفاها که در حق من و بابایی نشد  ولی خوب بگذریم مهم منو بابایی بودیم که روز به روز بیشتر عاشق هم میشدیم با تمام مشکلات&nbs...
2 آذر 1392

تصمیم واسه اومدن نی نی

  عزیز دلم امروز اومدم برات بنویسم که چی شد تصمیم گرفتیم تا شما بیایی پیش ما جیگر مامانی بزار یه اعترافی کنم تو این چند سالی که با بابایی ازدواج کردم هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی  بخوام تصمیم بگیرم که شما رو داشته باشیم اخه مامانی بابایی جونت تو این چند سال اصلا نزاشته  جای خالیتو حس کنم بابایی تمام هستی و زندگی مامانی شده اما نمیدونم چرا امسال خودم به بابایی گفتم که دیگه بسه بهتر یواش یواش به فکر باشیم تا یه نی نی ناز بیاد پیشمون خدای نکرده فکر نکنی دیگه بابایی بهم نمیرسه که این تصمیمو گرفتم خداییش هنوزه که هنوزه اول بابایی جونت بعدا شما اینو گفتم که بدونی بابایی همیشه عزیز دل مام...
2 آذر 1392